محمد رضامحمد رضا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

معجزه مامان و بابایی

پس انداز نی نی کوچولوی من

نی نی ناز من امروز با بابایی اولین بار بردیمت رستوران البته شما تو دل من هستی .و به واسطه وجود شما من شدیدا هوس جوجه کرده بودم...خیلی مزه داد..تا از غذای بابایی هم خوردم..کلی کیف کردم...عکس هم گرفتم برای یادگاری هروقت یاد گرفتم چطوری اینجا عکس بزارم همشو واست میزارم.... بعدش رفتیم برات یه قلک سفالی بزرگ خریدیم..تا از همین امروز برات پس انداز کنیم...از قلکت هم عکس گرفتم گل من... بابایی اولین پولشو انداخت کلی هم برای سلامتیت دعا کردیم و صلوات فرستادیم...یه سالت که شد انشالا قلک را با هم میشکنیم..اگه دختر بودی که میریم برای دخملی خودم طلا میخریم..خخخخ به سبک قدما اگه پسملی بودی نمیدونم همونجا برات تصمیم میگیریم...شاید برات ماشین شارژی گرف...
29 دی 1391

ني ني 6 هفته اي من

نفس مامان..ديروز رفتم دکتر با يه جعبه شيريني...از بس که از بودن تو توي دلم خوشحالم ميخوام شيرين کنم همه جارو.. دکتر با کلي حساب کتاب گفت من 6 ماهم شده حالا شما هم ني ني من فک کنم 4 ماهت شده...انشالا کم کم داره قلبت شروع به تپيدن ميکنه...ميدونستي من با تپش قلب تو جون ميگيرم...ميدوني قلبم تا اون روزي که قلبت تشکيل بشه داره تند تند ميزنه...نفس مامان ميدونستي الان خونم با تو جريان پيدا کرده... بابايي کلي خوشحاله...ديگه داره کم کم باورش ميشه تو هستي...ولي از من قول گرفته که يادم نره اول زن اونم...خخخ حالا به دنيا که بياي مي فهمي اين حرف بابايي يعني چي..کلا بابايي شما عجيب غريبه فکراش... انشالا اگه خداي بزرگ بخواد آخر اين ماه ميرم سونو تا ...
26 دی 1391

ني ني ناز من

اين روزا دارم تک تک ثانيه هاي زندگيمو ميشمارم...انگار زمان شنيدن صداي قلب تو داره کش مي آيد...اين روزا تا چشامو ميبندم تو رو ميبينم و تا چشامو باز ميکنم مي خوام تو رو ببينم... نفس زندگي من..حالا که 4 روز از فهميدن وجود تو ميگذره...روزهام انگار جريان پيدا کرده..انگار تمام دنيا را ميخوام شادي ميکنم...انگار به اندازه تمام خنده هاي دنيا ميخوام بخندم...به اندازه تمام چشماي دنيا ميخوام گريه کنم... تک تک نفسامو آروم آروم از سينه بيرون ميدم..مبادا تو اذيت بشي...آروم بلند ميشم مبادا دردت بگيره...به قشنگي هاي خدا فک ميکنم تا تو آروم بگيري...نفس من تمام وجودم فرياد ميزنه که بمون برام..رشد کن..بزرگ شو... گاهي با ترس ازت ميخوام محکم به دلم بچسبي......
24 دی 1391

بردمت پيش امام رضا

ناز دونه من ديشب با بابايي رفتيم حرم...به شکرانه وجود تو..بعد تا وارد صحن انقلاب شديم..يادم اومد که پنجشنبه هفته قبل دعاي کميل حرم بوديمو و من گکلي گريه کردم..البته اربعين هم بود..به امام رضا گفتم هر وقت خودت صلاح ميدوني تو رو به ما هديه بده.. مي بيني گل مامان..خدا چقدر بزرگه..انگار صلاح دونسته تو همون موقع تو دل ماماني باشي... ديشب از طرف تو به امام رضا سلام کردم و قول دادم تو را در راه اون تربيت کنم..به بابايي گفتم سي دي قرائت قرآن بياره برام تا با هم قرآن بخونيم...البته گل مامان ميدونستي ماماني قاري قرآنه؟ نفس من تا بتونم مواظبتم..تو هم قول بده شيطوني نکني و خوب تو دلم رشد کني... دوستت دارم بي نهايت لطف زندگي من ...
21 دی 1391

روزي که همه فهميدند تو هستي....

نفس مامان ديروز عصر کفشاي خوشکلتو با يه عالمه شمع صورتي گذاشتم رو تخت...تا بابايي بياد...يه نامه نوشتم زير کفشات..که"روي آينه را بخون"..بعدش يه نامه از طرف تو نوشتم براي بابايي که.: باباي مهربون من...من تاتي تاتي اومدم تو دل ماماني...پس خيلي مواظب ماماني من باش....قول بده يه مژدگاني خيلي خوب براي ماماني بخري تا شاد بشه...بعدشم اون قولي که به ماماني داده بودي را تا هفته بعد عملي کني تا منم تو دل ماماني شاد بشم...حالا مامان مهربون منو ببوس....از طرف ني ني کوچولوي تو   من مثلا داشتم نماز مي خوندم..که بابايي نامه را بلند بلند داشت مي خوند.برگه ازمايشو هم چسبونده بودم زير نامت...بابايي هول کرده بود..يا بهتره بگم قاطي کرده ...
21 دی 1391

بدون عنوان

بابایی تازه فهمیده... دوستت دارم به معنایی متفاوت از این 5 سال...مامان نی نی من
20 دی 1391

پر از هيجانم

فرشته مهربون من..انشالا که داري خوب رشد ميکني اصلا نميتونم تصور کني در چه حالي.... نفس من و بابا...نميدوني چقدر دوست دارم...نميدوني تو خواستني ترين چيزي بودي که از خدا خواستم... الان بابايي ميگه پس من چي بودم؟؟ههه اکشال نداره..بابايي رو امام رضا خودش داد بهم..تو رو از امام رضا خواستم....... فدات بشم امام رضا دوستت دارم نفس من
20 دی 1391

بدون عنوان

خداي مهربونم ....باورم نميشه امروز اولين روزيه که ماماني از بودن تو با خبر شده..ني ني من..نفس من..الان تو دلم داره شکل ميگيره فک کنم الان چند روزه که زنده شدي...البته هنوز قلب نداري..اما تو خون من جريان پيدا کردي... معجزه زندگي من و بابايي..ديروز آزمايش دادم..تلفني جوابشو گرفتم..باورم نميشه..خدا جون يعني به من معجزه دادي..خدايا بي نهايت شکرت نفس من هنوز بابايي از وجودت خبر نداره...ديشب تا صبح فک ميکردم چطوري به بابايي بگم..چطوري بگم که سکته نکنه...آخه مطمئنم عاشق تو ميشه... نفش زندگي من..خوب رشد کن..منم قول ميدم استرس بهت وارد نکنم..خدا ميدونه فقط استرس تو رو دارم..که خوب و سالم رشد کني... نفس من يه ساعت ديگه ميخوام با جواب آ...
20 دی 1391
1